شانه های امن شب


من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

مثل بی صدایی خلاء...

مثل خلوت پیله ی کرم...

مثل تنهایی ابر...

مثل درجازدن ساعت...

ماندم !!!

شب،! چه سنگ صبوری است...

همینطور در تمام روز مرا مینگرد

و تمام خستگی و تنهایی ام را...

تا وقتش که شد

آغوش بگشاید به نوازش و تکان های مادرانه

که انگار کن روزی نبود...

انگار کن رنجی نبود...

و من باز هم گول میزنم دل زودباورم را...

فاطمه...

فاطمه ... تنها تو مرا تنها گذاشتی

و من از آن لحظه...

دیگر در نگاه خود هیچ نمی‌بینم

اما هنوز نمیگویم برگرد...

چون...

نمیدانم چرا رفتی

....

چقدر سخت است که دیگر نمی دانم چه می خواهم

شاید چون تو نیستی

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب:, 23:46 توسط فاطمه صلاحی| |